- Assalouyeh News – پایگاه خبری شهرستان عسلویه - http://assalouyehnews.ir -

فرمانده دمار از روزگار ما در می آورد

فرمانده غلامرضا حداد دزفولی با آن لهجه خاصی که فرمان « گروهان بدو رو» را می داد. درست دو ساعت بعد فرمان گروهان قدم رو را صادر می کرد.

خبرگزاری فارس: فرمانده دمار از روزگار ما در می آورد

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، به سمت خط طلائیه حرکت کردیم ولی این بار گردان عمار خط شکن نبود، گردان های دیگر خط شکن بودند و ما بایستی مراحل دیگر عملیات را ادامه می دادیم. به خط دوم که رسیدیم شام دادند. کنسرو ماهی و نان بود. من که سری قبل از شام صرف نظر کرده بودم و اینکه کنسرو ماهی بسیار کم توزیع می شد این بار اراده کرده بودم که شام را بخورم.

 

تازه درب کنسرو ماهی را باز کرده بودم که ستون حرکت کرد من هم که کمک تیربار بودم و دو نوار و نیم تیر تیربار حدود ۲۵۰۰ گلوله همراه داشتم و با وجود کنسرو ماهی که باز بود و روغن او روی دستم می ریخت و ستونی که  حرکت می کرد بسیار برایم مشکل شده بود. و گاهی با نفر جلویی ده متری فاصله می گرفتم که برای اولین بار حمید محمود نژاد که تازه معاون دوم گروهان ما شده بود را دیدیم.

 

ایشان فکر می کرد که من کمی شل راه می روم ولی مشکل کنسرو ماهی و کوله سنگین را نمی دانست. کوله نوار تیربار آنقدر سنگین بود که کمتر کسی قدرت بلند کردن آن را داشت. من هم  به خیال اینکه کمی  آنطرف تر برای شام توقف می کنیم کوله را در دستم گرفته بودم.

 

دو جنگنده عراقی سفید رنگ از بالای سرمان عبور کردند خیلی به ما نزدیک بودند طوری که ۱۰ تا ۱۵ متر بیشتر ارتفاع نداشتند. به سمت خط که ستون پیچید، کنسر ماهی را پرت کردم و کوله را روی دوشم  انداختم. دیگر از ستون عقب نمی افتادم. رفتیم تا به سنگرهایی رسیدیم. شب تا صبح داخل سنگرها خوابیدیم و صبح به عقب آمدیم. گردان های خط شکن موفق نبودند. ما هم بسمت خط حرکت نکردیم.

بعد از بازگشت از مرحله دوم دوباره اردوگاه طلائیه را ترک کردیم و به سمت اردوگاه قبلی در منطقه حسینیه رفتیم. البته بودن در این اردوگاه ها باعث شده بود کمی با واحد بهداری و مسئولین آن آشنا شویم .

وقتی دوباره اردو زدیم، فرمانده هان گردان به فکر تشکیل یک گروهان وی‍ژه افتادند. لذا گروهان ذوالفقار را به فرماندهی  غلامرضا حداد دزفولی بعنوان گروهان ویژه انتخاب کردند. قرار بود از میان سه گروهان، نیروهای زبده و دارای آمادگی جسمانی انتخاب شوند. به هر حال من هم انتخاب شدم. گروهان ذوالفقار، گروهان ویژه گروهان ما شده بود.

 

 

شهید غلامرضا حداد دزفولی نفر دوم از سمت چپ

 

هر روز یک ساعت قبل از اذان صبح از خواب بیدار می شدیم نماز می خواندیم و دوی صبح گاهی آغاز می شد. فرمانده غلامرضا حداد دزفولی با آن لهجه خاصی که فرمان « گروهان بدو رو» را می داد. درست دو ساعت بعد فرمان گروهان قدم رو را صادر می کرد.( یک دشت پهناور وسیع جلوی ما بود هر چه می رفتیم تمامی نداشت. هم اینک آنجا نیزار های نیشکرشده است) تازه این اول کار بود.

 

بعد از آن یک نرمش سنگین و سپس صبحانه خورده نخورده به خط بودیم و رزم و صحرا نوردی با تجهیزات. ظهر ها بلا استثناء در حال سینه خیز و تاکتیک و غیره، رزم و فعالیت بود و زمان هایی کوتاهی برای استراحت و نماز ظهر بود. حمید رضا محمود نژاد معاون دوم گروهان آدم خوش فکری بود و روش های تاکتیکی مختلف را روی تصرف مواضع دشمن تمرین می داد. ولی مشکل اصلی ما موانع و میدان مین وسیع دشمن بود که با امکانات آن زمان قابل حل نبود.

معاون حمید محمود نژاد از دانشجوهای ممتاز رشته الهایات بود و آشنایی ما مربوط به عقب افتادنم از آن ستون بود که یادش نرفته بود و سابقه بدی برای من شده بود. ولی خیلی زود فهمید که پسر زرنگی هستم و لذا همیشه برای اجرای تاکتیک های تصرفی مواضع مختلف فرضی عراقی ها  اولین انتخاب من بودم.

 

 

شهید حمید محمود نژاد

 

هر روز غروب که می شد یک بدو رو با تجهیزات یک ساعتی داشتیم یعنی روزی دو مرحله دویدن داشتیم. دیگر مثل یک ماشین شده بودیم وقتی فرمانده حداد دزفولی فرمان بدو  رو می داد حتی اگر ده ساعت می دویدیم از دویدن خسته نمی شدیم فقط حوصله مان سر می رفت. بزودی صف اول گروهان که همگی قد بلند بودند با هم متحد شده بودند. بعد از یک ساعت و نیم دویدن با هم قرار می گذاشتیم تا فرمانده حداد دزفولی را کمی اذیت کنیم.

 

لذا با هم سر قدم را بلند بر می داشتیم. نصف گروهان که خسته شده بود جای می ماند. فرمانده حداد فرمان ” جلویی سر قدم کوتاه تر ” می داد ولی ما همچنان سر قدم را بلندتر بر می داشتیم. فرمانده حداد آن قدر پر انرژی بود که یکی یکی دست بچه ها را می گرفت و به گروهان می رساند و دوباره دنبال نفر بعدی می رفت و گاهی هم اول صف جلوی ما می ایستاد تا ما مجبور بشویم سر قدم را کوتاه برداریم.

 

خلاصه نیم ساعت این ماجرا ادامه داشت تا دستور  “گروهان قدم رو “صادر می شد.

فرمانده حداد بسیار جدی بود. گاهی وقت ها  به خط بودیم یکی یکی محکمی تجهیزات هر نفر را چک می کرد. وقتی در مقابل من می ایستاد تا زیر بغل من بیشتر قد نداشت. ولی مانند فامیلش « حداد » فولادی و محکم بود.

در دویدن و بدن سازی فرمانده  گروهان ما یک اعجوبه شده بود. برخی از شب ها که برای دعا به چادر حسینیه می رفتیم کمی پس از شروع دعا سرم را در بین پاهایم می گذاشتم و از شدت خستگی گاهی خوابم می برد. وقتی بلند می شدیم که دعا دیگر تمام شده بود.

رضا سنگری هم در گردان حضور داشت و گاهی سخنرانی هایش معنویت بچه ها را بالا می برد.

یادم هست نوروز ۶۳ موقع تحویل سال در حال سینه خیز رفتن با ماسک ضد شیمیایی بودیم. من مرتبا ساعت خود را نگاه می کردم تا لحظه تحویل سال  با رزم و سینه خیز آن هم با ماسک سپری شد.

عملیات خیبر اولین عملیاتی بود که هم عراق از سلاح شیمیایی استفاده کرد و هم به ما ماسک شیمیایی دادند. بعدا مشخص شد که ماسک های شیمیایی عملیات خیبر آزمایشی بودند و برای شیمیایی مناسب نبودند. در عملیات های بعدی ماسک آلمانی جایگزین شد.

دویدن با ماسک و رزم یکی از برنامه های روزانه ما بود که بعلت اینکه ماسک سوپاپ داشت فعالیت و دویدن با آن بسیار مشکل بود و ما نفس کم می آوردیم و عرق کردن با ماسک هم در تنفس مشکل ایجاد می کرد. در ضمن شن و ماسه  هم زیر ماسک  می رفت که آزار دهنده بود.

بهار ۶۳ شد. روزهای بارانی آغاز شد. ما هم چادرمان را جابجا کردیم و در یک منطقه خوب چادر زدیم. دور آنرا تا یک متر بلند کردیم و دو الوار یکی روی درب جلو گذاشتیم و یکی روی درب عقب. یک کانال با فاصله یک متری دور آن کندیم و مرتب دور چادر را با خاک و گل محکم می کردیم. باران ها هر روز بیشتر می شدند و منطقه مثل یک دریاچه شد. اکثر چادر ها زیر آب رفت ولی چادر ما محکم بود.

دیگر با وجود دریاچه از دویدن و رزم و … خبری نبود.

چادر ما طوری بود که صبح که از خواب بیدار می شدیم روی الوار ورودی آن می نشستیم و وضو می گرفتم و یک نماز می خواندیم و بعد خواب می رفتیم. بعد از آن روزهای پر فشار تمرین های گروهان ویژه این استراحت بهاره واقعا می چسبید. یکی، دو هفته دریاچه دوام داشت. باز دویدن ها و رزم ها آغاز شد.

ولی تقریباً سه ماه از اعزام گذشته بود و بچه ها خسته بودند. برخی ها احساس کردند که عملیاتی در پیش نیست و ممکن است پدافندی باشد. دوست داشتند که به منزل برگردند. یک شب فرمانده حداد گروهان را جمع کرد و صحبت کرد که هر کس که بخواهد برود، می تواند برود. ما ممکن است عملیات داشته باشیم و یا اینکه به جبهه پدافندی برویم و …

هیچ کس جوابی نداد. فردای آن روز معاون محمود نژاد یادی از واقعه کربلا و خاموش کردن چراغ ها و جملات امام حسین ( ع ) کرد و گفت که انتظار ما این بود که یک نفر مثل حبیب بن مظاهر…  بلند می شد و می گفت که ما تا آخر هستیم و ….

بهر حال مدتی دیگر با آن تمرین های سنگین گذشت ولی به منطقه اعزام نشدیم.

یک روز داشتیم از منطقه مسلح بسمت پادگان بر می گشتیم. دژبان جاده گروهان را نگه داشت و کلی ما و فرمانده حداد را اذیت کرد.

در عملیات بدر در شبی که گردان عمار در عمق عمل کرد یک جیپ عراقی مورد اصابت بچه ها قرار گرفت ولی یکی دو نفر آنها زیر جیپ مخفی شده بودند وقتی دیدند که فرمانده حداد در حال هدایت گروهان است او را مورد اصابت قرار می دهند و فرمانده شهید می شود.

بچه ها هم جواب مخفی شدن جیپ را می دهند و آنها را به هلاکت می رسانند.

حمید  محمود نژاد هم در عملیات والفجر ۸ فرمانده گروهان غواص بود که موقع به خط زدن و باز کردن معبر شهید می شود.

داستان از این قرار بود که ایشان ابتدا به اشتباه در معبر گردان بلال قرار می گیرد. سپس می خواهد از کناره خط دشمن به سمت معبر گردان عمار حرکت کند که در این حرکت مورد اصابت قرار می گیرد و شهید می شود.