دلاوری از روستای میثم تمار + تصاویر
تاريخ ارسال خبر : 26 سپتامبر 2012 | ساعت 11:31 | کد خبر: 19693 | sv342 | چاپ این مطلب

وقتی رسیدم بالای سر عبدالزهرا، دیدم از پهلوی راستش داره به شدت خون میاد. با باند دستم رو گذاشتم روی زخم، دیدم دستم توی بدنش فرو رفت یاد شوخی شهید افتادم و همونجا خیلی گریه کردم…

 

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، یک از شهدای یگان صابرین که ساعت ۴ صبح روز ۱۲ شهریور سال ۹۰ در ارتفاعات جاسوسان در سردشت پس از درگیری با گروهک تروریستی پژاک به شهادت رسید، علی (عبدالزهرا) بریهی، اهل روستای میثم تمار (خوریس) بخش شاوور شوش دانیال(ع) به همراه دوستش، شهید صمد امیدنژاد بود.

او در سال ۱۳۶۴ متولد شده و تحصیلات اولیه را در زادگاه خود و دوره متوسطه را در دبیرستان امام خمینی(ره) شوش طی کرده بود.

شهید بریهی (که در میان دوستانش به «امام» معروف بود)، پس از گزینش در سپاه پاسداران و گذراندن دوره کاردانی دانشکده پیاده وآموزشهای کادری، در یگان ویژه صابرین شروع به خدمت کرد.
از بدو ورود به یگان خدمتی، به گردان حضرت قمر بنی هاشم(ع) معرفی شده بود، با روحیه و جذبه بالایی با تمامی پایوران رابطه برقرار می کرد و جایی برای خود در دل تمامی افراد بازکرده بود.
 
 در کنار شهیدان مصطفی (کمیل) صفری تبار (سمت راست) و آقامحمد محرابی پناه (سمت چپ)

 
شرایط سخت و فرماندهی قوی باعث شده بود که بچه های گردان، آبدیده و پخته و به یک انسان کامل تبدیل شوند. شهید بریهی یکی از افراد مومن ومتعهد و دارای خصوصیات انسانی کامل بود و افراد برای اقامه نمازبه این شهید بزرگوار اقتدا می کردند و یکی از پیش نمازهای گردان محسوب می شد.
به علت صمیمیت بالا بین بچه ها و پیش نماز قرار دادن این شهید، بچه ها به عبدالزهرا لقب «امام جماعت» را دادند که دیگر از آن به بعد اکثر بچه ها شهید بریهی را “امام” خطاب می کردند.
 
شهید بریهی برای رواج فرهنگ غیبت نکردن، همیشه وسط صحبت کردن در مورد یکی از دوستان به شوخی می گفت “غیبت؟! غیبت؟!” و از محل بلند می شد. وابسته دنیا نبود به هیچ عنوان فکر جمع کردن مال واندوخته برای آینده به سرش خطور نمی کرد. همیشه به افراد ناتوان کمک می کرد و هنگامی که کسی در تنگنا قرار می گرفت، هر کاری ازش بر می‌آمد انجام می‌داد. او رازدار خوبی بود و مسائل کاری خود را به هیچ عنوان دردرون خانواده بیان نمی کرد.
 
 
در کنار شهید آقامحمد محرابی پناه
در درگیری قبلی که با امام حضور داشتیم، هنگامی که فاصله ما با دشمن بسیار نزدیک بود و به صورت تن به تن می جنگیدیم، به طرف ما نارنجک پرتاب شد. من که شاهد این ماجرا بودم، امام را مطلع کردم و خود سنگر گرفتم. نارنجک منفجر شد و من بیرون آمدم وعبدالزهرا را سرپا و سالم دیدم. او فرصت سنگرگرفتن نداشت. به همین خاطر فقط دستهایش را جلوی صورتش گذاشته بود. او می گفت با این که نارنجک در کنار من منفجر شد، ولی هیچ آسیبی به من نرسید و همه اینها از عنایات خداوند در حق من بود.
(راوی: مهدی کریمی از همرزمان شهید)
 
در کنار شهید سید محمود موسوی

چند وقت قبل از شهادت علی بریهی، رفته بودیم دریاچه ارومیه. شهریور بود و ماه رمضان. اونجا ماشینی گیر کرده بود. خواستیم بیرون بیاریم که خودمون گیر کردیم. علی روزه بود ولی ما نتونسته بودیم روزه بگیریم. تو اون هوای گرم و با زبان روزه، خدا بیامرز خیلی صبر داشت، فقط می گفت توکل به خدا، همه چی درست میشه. خلاصه بعد از حدود ۵ ساعت، خدا خواست ماشین رو در آوردیم.
 
خیلی با خدا بود. روزی یه جزء قرآن تو ماه مبارک می خوند. نمی دانم توی شبهای قدر با خدا چی راز و نیاز کرده بود ولی اینو می دونم آرزوش شهادت بود به اون هم رسید.
(راوی: همرزم شهید)
 
آن شهید بارها و در مکان و زمان های مختلف در طی چند سال اخیر از من خواسته بود که برای رسیدن به بزرگ ترین آرزوی زندگیش که شهید شدن باشد دعایش کنم.
در وسط بحث های شیرین دنیایی بحث شهادت را به میان کشیدن امر ساده ای نیست و جز از کسانی که جرعه های ناب عرفانی را از چشمه جوشان مکتب جانبازی سیدالشهدا (علیه السلام) نوشیده اند، بر نمی آید.
 
آخرین بار یک ماه قبل از شهادت بود. هیچ وقت از یادم نمی رود که بر سر ازدواج خود شهید با او بحث می کردم. او به طرز غیرمعمولی به من فهماند که ان شاءالله عمرم به سفره عقد نرسد و قبل از آن به آرزویم برسم.
(راوی: همرزم شهید)
 
 
 
قبل از علمیات، کلاسی رو گذاشتند برای توجیه امداد و اینکه اگر کسی زخمی شد، بداند چگونه جلوی خونریزی خود را بگیرد تا دیگر برادران او را به عقب برگردانند. شهید بریهی سر کلاس حاضر نشد و آخر کار موقع تقسیم باند و لوازم امداد اولیه، سر رسید.
 
دوست و همرزم شهید به آقا عبد الزهرا گفت: سرکلاس نمیایی، میری بالا، رب گوجه میشی، نمیدونی باید چی کار کنی.
شهید خندید و بعد باند رو تحویل گرفت و به شوخی (که الان معلوم میشه زیادم شوخی نبود) باند رو کف دستش گرفت و دستش رو روی پهلوی راست خودش گذاشت و گفت: یعنی اگر اینجا تیرخورد اینجوری بگذارم؟ بعد قه قه خندید و رفت…

شب عملیات موقعی که درگیر شدیم، من سعی داشتم به کمک بچه‌ها بیام.
بالای سر هرکسی اومدم، تلاش کردم کمکش کنم. بعضی شهید شده بودند و بعضی هم زنده ماندند…

 وقتی رسیدم بالای سر عبدالزهرا، دیدم از پهلوی راستش داره به شدت خون میاد. با باند دستم رو گذاشتم روی زخم، دیدم دستم توی
 بدنش فرو رفت یاد شهید افتادم و همونجا خیلی گریه کردم…

 بعد پیشونی شو بوسیدم، چشماشو بستم و رفتم کمک دیگر بچه ها…
(راوی: همرزم شهید)

 

 

 

 


نظرات کاربران 

ارسال یک پاسخ