منطقه غرب شامل استانهای کرمانشاهان و ایلام، و منطقه شمال غرب شامل استانهای کردستان و آذربایجان غربی است. با پاکسازی کردستان و آذربایجان غربی، نوک پیکان حساسیت به غرب متمایل شد. ضدانقلاب از آن منطقه مأیوس شده و به غرب پناه برده بود.
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، کتاب بمو سالها پیش پیرامون خاطرات جمعی از حماسه آفرینها از شناسایی منطقه قصر شیرین و ذهاب است که بسیار زیبا بیان شده است. در اینجا بخشی از خاطرات سردارحسین الله کرم را برای شما نتخاب نمودهایم.
آنچه را که میخواهم بگویم، نه یک خاطره تمام و کمال است و نه گزارشی دقیق؛ که هر دو آنهاست. به وقایعی اشاره میکنم که در هشت سال اتفاق افتاده. چطور میتوانم همه حوادث آن سالها را بازگو کنم؟ میگویم و میگذرم و مابقی را میسپارم به رزمندگان دیگر. من هشت سال تمام در جبهههای جنگ بودهام، از غرب و شمال غرب تا جنوب. خبرهایی میرسید. میبایست حرکت میکردیم. از مدتها قبل خبرهایی میرسید.
بهار ۱۳۵۸ بود. خوش بودیم و کار میکردیم؛ شب و روز. اگر خبرهای ناگوار نمیرسید، غمی نداشتیم. اهل محله قیام تهران هستم؛ حوالی میدان خراسان. روزهای انقلاب، از این مسجد به آن مسجد میرفتیم و علیه سلطنت شاه فریاد میزدیم. حاج آقا غفاری (محمد علی قرهگزلو) بین ما بود و با سری نترس فریاد میزد. شدم عضو کمیته میدان خراسان. به استقبال امام عزیز رفتیم. سپس امنیت منطقه ده را به عهده گرفتیم. از اینجا بود که سؤالهای بیشمار من شروع شد و آرزو کردم که روزی برسد و بتوانیم در این موقعیت به انقلابمان خدمت کنم.
شنیده بودم که ابتکار عمل با کسی است که بیشترین اطلاعات را داشته باشد. به این کار دقیق و ظریف و حساس علاقهمند شدم. ما طعم شیرین پیروزی را میچشیدیم؛ اما خبرهای تلخ نیز کنار سفرهمان بود؛ از همان روزهای اول پیروزی؛ شاید هم قبل از پیروزی.
خبردار شدیم که کردستان در آشوب ضد انقلاب گرفتار شده است. برادران دفتر نخستوزیری، نیروهای مردمی را آماده میکردند و میفرستادند به منطقه. بعد شنیدم که عدهای از بچهها را سر بریدهاند. سپس خبر آمد که عدهای در زندان دولهتو اسیرند. بعد، از سنندج و پیرانشهر خبر رسید که ردپای عراق در این آشوب دیده میشد. ضد انقلاب به پیکر جامعه ما ضربه میزد و به عراق پناه میبرد.
نیروی خوبی در کمیته منطقه ده جمع شد و با هواپیماهای نظامی به سنندج رفتیم. ضد انقلاب، فروردگاه را می کوبید. قسمتی از شهر در دست آنها بود. جادهها امنیت نداشتند. خلبان اعلام کرد که در حال حرکت به سرعت پیاده شویم؛ زیرا هواپیما میبایست هر چه سریعتر منطقه را ترک میکرد؛ وگرنه مورد هدف قرار میگرفت. پیش از آنکه پیاده شویم، صدای تیراندازی را میشنیدیم. دشمن در کوههای اطراف فرودگاه موضع گرفته بود. هواپیما پس از پیاده شدن ما به سرعت فرودگاه سنندج را ترک کرد و رفت. ما وقتی رسیدیم، جنگ شهری به معنای واقعیاش جریان داشت. نیروهای خودی در خیابانها میجنگیدند و کوچه به کوچه پیش میرفتند. ضد انقلاب در چم و خم کوچهها و پشت دیوار ساختمانهای بلند موضع داشت. او بر منطقه مسلط بود. خوب میدانست از کجا پیشروی کند و به کجا عقبنشینی. نیروی ما همین بچههای کمیته و مأمورین شهربانی سابق و تعدادی از مردم بودند. و آنها کومله و دمکرات و گروههای دیگر بودند که در شهرهای دیگر بیشتر دیدیمشان.
زیر نظر برادران نیروی مخصوص، یک دوره آموزش جنگ چریکی دیدیم و وارد عمل شدیم. دوره آموزش خیلی کوتاه بود. چارهای نداشتیم. در شهر گشت میزدیم و ضد انقلاب را به تور میانداختیم. گاهی هم به دام آنها میافتادیم. کشتن و کشته شدن، معمولیترین کار ما بود.
پس از طی دوره آموزش، در یک ستون بزرگ نیرو با تجهیزات و آذوقه حرکت کردیم. مسیر را ضد انقلاب مشخص کرده بود. هر جا او بود، ما هم دنبالش بودیم. ستون مانور کرد و رفت به دیوان دره. نه شهر امنیت داشت و نه جادههای بین شهری. مردم آواره بودند. ترس و نا امیدی از هیکل آنها میبارید. وظیفه ما سرکوب دشمن بود. بعد به سقز و بانه رفتیم. هرچه به مرز عراق نزدیک تر میشدیم، ضد انقلاب را فعالتر میدیدیم. در گردنه خان نرسیده به شهر سقز، با محسن گلاب بخش – معروف به محسن چریک که در فلسطین و لبنان جنگیده بود – و در اطراف بانه با اصغر وصالی – که در اثر مقاومت زیر شکنجه ساواک به اصغر پررو معروف شده بود – آشنا شدم. سردشت در محاصره دشمن قرار داشت. ستون با قدرت وارد شهر شد و امنیتی کمرنگ را حاکم کرد.
دکتر مصطفی چمران و برادر صیاد شیرازی در سردشت بودند. ضد انقلاب، پنجاه و چند نفر از پاسداران را همین جا سربریده بود؛ بین سردشت و بانه. با تاکتیکهایی خاص، ارتفاعات مشرف به شهر را پاکسازی کردیم. پیروزی ما دوام نیاورد و ضد انقلاب، جاده را در کنترل خود گرفت. میبایست پیشروی میکردیم، به پیرانشهر میرسیدیم و اسرای زندان دوله تو را آزاد میکردیم. از روزی که از سنندج خارج شدیم، هدف و نیت همین بود؛ تأمین امنیت این مسیر طولانی و درهم کوبیدن قطعه ضد انقلاب یعنی دوله تو. ضد انقلاب خود را طرفدار مستضعفین میدانست؛ اما چشم خود را به روی محرومین اسیر در دوله تو بسته بود. زندان در جنگلهای آلواتان قرار داشت؛ بین اشنویه و پیرانشهر.
من فرمانده نیروهای کمیته منطقه ده بودم. بیش از چهل نفر از برادران اعلام آمادگی کردند. عملیات مهمی در پیش داشتیم. همراه واحدهای توپخانه و برادران نیروی مخصوص حرکت کردیم. دکتر چمران و برادر صیاد شیرازی، عملیات حمله به زندان را طراحی کرده بودند و فرماندهی را به عهده داشتند. از بدو ورودمان به جاده پیرانشهر، درگیری شدیدی شروع شد. دشمن کاملاً آماده بود تا از قلعه خود دفاع کند. به سمت آلواتان پیش رفتیم. تلفات ما زیاد و زیادتر میشد؛ اما کوتاه نمی آمدیم. در اینجا، نیروهای شیخ عزالدین حسینی و جلال طالبانی هم حضور داشتند که چند نفر آنها به اسارت ما درآمدند. اینها در صف مقدم ضد انقلاب میجنگیدند و دمکرات و نیروهای قاسملو در عمق.
این نشان میداد که کُردهای ضد انقلاب ایرانی و کُردهای ضد انقلاب عراقی با برنامهای مشخص و دقیق وارد عمل شدهاند. ما جنگیدیم و خوب هم پیشروی کردیم؛ ولی به دولوتو نرسیدیم. به سردشت برگشتیم.
مسئولیت تأمین امنیت تپههای مشرف به پل کیارنگ، شمال پادگان ژاندارمری و قسمتی از شهر به عهده من گذاشته شد. من با نیروهای خودم و با کمک برادران ارتشی این کار را میکردم. جدیترین مسئولیتم تا این زمان همین بود. ما به زمان احتیاج داشتیم. میبایست سازماندهی می شدیم؛ متشکل، ماهر و جان سخت. بیست و چهار ساعت معمولی به دردمان نمیخورد؛ حتی اگر نمیخوردیم و نمیخوابیدیم. روزهای سختی در پیش داشتیم. هجوم کومله و دمکرات و غیر اینها، پیش درآمد سختیها بود. گاهی فکر میکنم که اگر پیامهای امام نبود، خیلی زود درهم میشکستیم. موضوع این نیست که عاشق دین و وطنمان نبودیم یا سست بودیم؛ بلکه در چنین شرایطی باید کسی وسط میدان باشد؛ کسی بزرگتر از تک تک ملت. امام همان بود که میخواستیم.
هرچه میگذشت، قوای مسلح ما متشکلتر میشد؛ چه ارتش، چه سپاه، چه نیروهای مردمی. این را در تجمع نیرو و عملیاتهای موفقیتآمیز میدیدیم. برادر صیاد شیرازی به درجه سرهنگی مفتخر شد و اینبار به عنوان مسئول منطقه غرب کشور به میدان آمد.
به درخواست برادر امیر منجر، فرمانده عملیات سپاه، از سردشت به کرمانشاه رفتم و به برادر علی آرام معرفی شدم. او مسئول عملیات سپاه منطقه ۷ (غرب و شمال غرب) بود. من شدم جاشین او. محمد بروجردی، فرمانده سپاه منطقه ۷ بود. به کارهای ستادی مشغول بودم که خبر حمله نظامی آمریکا به طبس را شنیدم. همه جای ایران در آتش فتنه قدرتهای بزرگ میسوخت.
منطقه غرب شامل استانهای کرمانشاهان و ایلام، و منطقه شمال غرب شامل استانهای کردستان و آذربایجان غربی است. با پاکسازی کردستان و آذربایجان غربی، نوک پیکان حساسیت به غرب متمایل شد. ضد انقلاب از آن منطقه مأیوس شده و به غرب پناه برده بود؛ برای اینکه ارتش عراق در این منطقه دست به تحرکاتی زده بود. آنان میتوانستند در ارتفاعات موضع بگیرند و ضد انقلاب را تحت حمایت خود قرار بدهند. ضد انقلاب خاطر جمع بود که هر وقت عرصه بر او تنگ شد، میتواند به عراق عقبنشینی کند. هم او و هم عراق به خوبی میدانستند که ما نمیتوانیم از راههای صعبالعبور بگذریم و آنان را سرکوب کنیم. این کار محال بود؛ دست کم خیلی سخت و دست نیافتنی. ارتفاعات منطقه، دژ تسخیرناپذیری بودند. خوب، حالا ما نسبت به ضد انقلاب برتری داشتیم؛ اما غائله در اینجا ختم نشد. ما حوالی کرمانشاه مستقر بودیم؛ چه سپاهی و چه ارتشی، هر دو در یک پادگان. هر روز خبر میرسید که عراق در منطقه حضور فعال دارد. سربازان عراقی داشتند آماده حمله میشدند. اگر در قصر شیرین رو به غرب بایستید، ارتفاع زینل قوس و پاسگاه خانلیلی، سمت چپ شما واقع است و قدری به جنوب غربی تمایل دارد. اولین منطقهای که به تصرف ارتش عراق درآمد، ارتفاعات زینل قوس بود. تابستان ۵۹ بود. خبر رسید که اوضاع قصرشیرین و نفت شهر از آنچه که هست، وخیمتر است. طاقت نداشتم این خبرها را بشنوم و کار ستادی بکنم. میبایست راه میافتادم. به نظرم در منطقه مفیدتر واقع میشدم؛ به خصوص که تجربه جنگ کردستان را هم داشتم.
با علی آرام هماهنگ کردم و رفتم به قصر شیرین و نفت شهر و مسئولیت نگهبانی از خط مرزی را به عهده گرفتم. هم نیروی سپاهی داشتم، هم نیروی ژاندارمری و هم نیروی بسیج شهری و عشایر. عراق در هجوم بعدی خود، پاسگاه خان لیلی، را گرفت؛ وسط تابستان. تصرف خان لیلی یعنی اختلال در ارتباط جادهای بین نفت شهر و قصرشیرین. اگر در نفت شهر روبه شمال بایستید، قصر شیرین روبهروی شما قرار دارد؛ یعنی در امتداد یک ضلع ا زمثلث.
باز کردن جاده قصر شیرین – نفت شهر، جدیترین کاری بود که میبایست در اسرع وقت انجام میدادیم. عراق خیلی راحت میتوانست مسافت کوتاه ارتفاعات به قصر شیرین را طی میکند و به اهداف خود برسد؛ مگر اینکه با موانع جدی روبهرو میشد. امنیت نفت شهر در خطر بود. ما میبایست خودمان را به گیلان غرب میرساندیم و از آنجا به نفت شهر یا به قصر شیرین میرفتیم. گیلان غرب در امتداد ضلع کوتاه مثلث قرار دارد.
راه ما کاملاً طولانی شده بود. میبایست خانلیلی را پس میگرفتیم. با برادر منوچهر عباسی (فرمانده سپاه نفت شهر) و برادران مسئول، از جمله مجید حسینعلی، حسن تربتیان و حسین صادقی (معروف به حسین گاردی) هماهنگ شدیم و طرح عملیات بازپسگیری را ریختیم. حسین، مسئول عملیات بود. او از برادران نفوذی انقلاب در گارد شاهنشاهی بود و پس از پیروزی به سپاه ملحق شده بود. پس از مطالعه و بررسی و شناسایی به این نتیجه رسیدیم که در این عملیات پیروز نخواهیم شد؛ برای اینکه نیرو و مهمات به اندازه کافی نداشتیم. به جز نیرویی که در نفت شهر مستقر بودند، ۵۰- ۶۰ نفر دیگر از گیلان غرب رسیدند و جمع ما رسید به ۱۰۰ نفر. با این نیرو، کاری از پیش نمیبردیم و جز خسارت چیزی عایدمان نمیشد.
به قصرشیرین رفتم. مالیکان، فرمانده سپاه قصرشیرین بود. با هماهنگی من و برادر خسرو و اکبرنژاد، بسیج مستضعفین قصر شیرین را تشکیل دادیم. نیروهایی از قصر شیرین، گیلان غرب و سرپل ذهاب آمدند برای آموزش نظامی. در این زمان، گروهکهای اکثریت و اقلیت و توده و منافقین، با اسامی تازهای مثل گروه میثمی و… به ما مراجعه کردند که آنها را هم آموزش بدهیم و مسلحشان کنیم. حرفشان این بود: مگر شما از مستضعفین حمایت نمیکنید؟ خوب، ما هم طرفدار آنها و جزء آنها هستیم. اگر بسیج مال مستضعفین است، پس مال ما هم هست.
ما بیحضور آنها مشغول کار شدیم. مردم قصرشیرین در مزارع و باغها، جالیزها، داخل کاریزها، باغهای انجیر و لیموشیرین کار میکردند. خطر درکمین آنها بود. رفتهرفته سروکله هواپیماهای جنگنده پیدا شد؛ این یعنی حضور انکار ناپذیر عراق در خاک وطن ما. بعد توپخانه بنا گذاشت به کوبیدن. دیوار خانههای گلی فرو میریخت و مردم آواره و دربهدر میشدند. زنی میگشت تا تکه تکه تن بچهاش را جمع کند و به خاک بسپارد. از یک طرف، هجوم دشمن خارجی و ازطرف دیگر، دروغپردازی و شایعهسازی گروهکهای ضد انقلاب. همه اینها را مردم میبایست تحمل میکردند. تکلیف ما روشن بود. در بحرانیترین روزهای قصرشیرین، کسی از آنها نیامد تا مرهمی به زخم دل مردم بگذارد. کاش مردم را با درد خود تنها میگذاشتند.
من و کاظم کلهر، رضاعلی اوسط، محمود منتظری، قربانعلی مؤمنینژاد و اکبر حمزهای، نیروی بسیج را آموزش میدادیم. نیروهای داوطلب مردمی پیوسته سراغ ما میآمدند. دراین شرایط، همه به فکر مقابله بودند. نقل و انتقال و تحرکات جدید عراق، نشانی از روزهای سختتر داشت. مناطق دیگری به تصرف آنها درآمد. توپخانه میکوبید. هر گلوله، دیواری را خراب میکرد و عدهای را آواره. وقتی هواپیماها به شدت بمباران میکردند، مردم را به زیرزمین بتونی ساختمان بسیج میآوردیم. ما شاهد بودیم که چگونه گلولهها بچهها را تکه و پاره میکردند. دستوپای پیرزنها و پیرمردها قطع میشد. مادری بهتزده، بچه غرقه به خونش را به سوی ما میآورد و ما حداکثر کاری که میکردیم، آنها را با جیپ سیمرغ به تنها درمانگاه شهر میرساندیم. آمبولانسهای شهر کفاف زخمیها را نمیداد. بچههای ما با هر وسیلهای که داشتند، به داد مردم میرسیدند. عراق خیلی راحت و دقیق ما را میدید. ارتفاع آقداغ، مشرف به شهر است. نه تنها قصرشیرین، بلکه تا دشتذهاب در دید دشمن قرار داشت. عراقیها میتوانستند هر خانه و پایگاه خاصی را هدف بگیرند.
گاهی مرتب می کوبیدند. گاهی صبر میکردند و حرکات ما را نگاه میکردند. اگر مردم به آسانی شهر را تخلیه میکردند، آنها جشن میگرفتند. آنها میتوانستند حتی فرد خاصی را هم هدف بگیرند. گریه و شیون در همه جا به گوش میرسید؛ ولی کسی خانهاش را ترک نمیکرد. روزهای سختی بود؛ آخرین روزهای شهریور. ما با پانصد نفر نیروی نظامی در این منطقه بحرانخیز ایستاده بودیم. از مقابل، چندین لشکر مجهز به انواع سلاحها به آسانی پیش میآمدند. همین روزها بود که بنی صدر با هلیکوپتر واردسرپل ذهاب شد. زد و هلیکوپترش هم خراب شد. وقتی جناب ایشان ! جان سالم به در برد، شایعه کردند که صاحبالزمان به دادش رسیده. این ماجرا مرا به یاد شاه انداخت که میگفت کمربسته امام هشتم است!
حجم آتش عراق بیشتر و بیشتر میشد. هجوم جنگندهها، مصیبت تمام عیاری بود به جان و مال این مردم. آدمی است و هزار و یک جور دلبستگی. یکی به آباء و اجدادش مینازد و یکی به مال و حشم خود و… صحبت از خانه و کاشانه و در مجموع وطن است. چه کسی حاضر میشود چشم به روی همه چیز بینند و یک شبه بار و بنهاش را جمع کند و به دیار غربت پناه ببرد؟ حالا عرق مردانگی و ایستادگی در برابر دشمن به کنار؛ که به کنار نیست. آدم وقتی دشمنی را میبیند، نمیتواند بیغیرت بماند. در این روزها، چشمهای مردم تماشایی بود؛ لبریز بود از اشک و خن و کینه و مهربانی.
روز سیام شهریور، مردم در قسمتی از شهر جمع شده بودند. ارتفاع آقداغ دیدگاه اصلی دشمن بود؛ میدانستیم که دیدهبانها میبینند؛ ولی به نظرمان آنجا امنترمیآمد. هواپیماها هجوم آوردند. پیش از آنکه مردم پناه بگیرند، گلولهها سرازیر شدند. سرودست بود که با خاک به هوا میرفت. گوشت و پوست و استخوان به دیوارها میچسبید. اگر دوست تو، برادر و خواهرت آنجا بود، نمیتوانستی به آسانی جسدش را تشخیص بدهی. این مهمترین فاجعه قصر شیرین بود تا آن زمان.
دو مرکز، خانه امید مردم قصرشیرین به شمار میآمد: یکی، مقر سپاه در شمال شهر و دیگری، پاسگاه ژاندارمری در جنوب شرقی. ستوان آذربان، مسئولیت ارتشیهای قصرشیرین را برعهده داشت. او را میدیدیم که حاضر بود جانش را فدای مردم کند. فعال بود و از هیچ کاری فروگذار نمیکرد تا شاید بتواند چند نفری را نجات دهد.
روز سی ویکم شهریور، قصرشیرین در آتش و خون میسوخت و غوطه میخورد. عراق شب تا صبح کوبید. در روز اول مهر، برادر مالکیان – فرمانده سپاه قصرشیرین – خبر داد که عراقیها پاسگاه پیروزخان را گرفتهاند، پمپبنزین را آتش زده و پشت باغ فلاحت موضع گرفتهاند برای حمله به مقر سپاه که به باغ فلاحت خیلی نزدیک بود. متوجه شدیم که قصرشیرین از دو جناح، یعنی مرز خسروی در جنوب غربی و پاسگاه پیروزخان یعنی شمال، مورد تعرض قرار گرفته است. در واقع محاصره شده بودیم؛ منتها نه کامل. باغ فلاحت در شمال غرب شهر واقع بود. ما نیروهای بسیج عشایری را جمع کردیم و رفتیم سراغ برادران سپاهی که از گردان ۲ سپاه تهران محسوب میشدند. از آنها چند قبضه آرپیجی و موشک گرفتیم و مهمات دیگر را برداشتیم و به سمت باغ راه افتادیم.
دیوار کوتاهی، باغ را محصور کرده بود؛ از جنس گل و سنگ. ارتفاعش تا سینه ما میرسید. پشت حصار مستقر شدیم. قرار شد که با اولین شلیک، اللهاکبر گویان به عراقیها هجوم ببریم. آنها را به خوبی میدیدیم. ساعت حدود ده صبح بود. من داشتم وضعیت باغ و نوع آرایش دشمن را میسنجیدم که کسی تیراندازی کرد و بچهها بلند شدند و تکبیرگویان از حصار گذشتند. بچهها خیال کرده بودند که من شلیک کردهام. درگیری شروع شد؛ از نزدیک؛ گاهی خیلی نزدیک. این اولین بار بود که من افتادن انبوه عراقیها را میدیدم. تعدادی تانک، آرایش گرفته بودند و میکوبیدند و از روی حصار و درخت و تپه میگذشتند و پیش میآمدند. خوب، هواپیماها کوبیده بودند، توپخانه هم همینطور و حالا تانکها نمایان شده بودند و نفرات پیاده. آنها مسیری طولانی را طی کرده و وارد شهر شده بودند. آیا این تکمیل سقوط یک شهری نبود؟
درگیری ساعتی طول کشید. ۲۴ نفر اسیر ما شدند و ۸ تانک به غنیمت گرفتیم. عدهای هم کشته شده بودند. حرکت ما در باغ فلاحت سبب عقبنشینی تانکها و نفرات عراقی شد. ما توانستیم پاسگاه پیروزخان را پس بگیریم. این کار، روحیه بچهها را تغییر داد. میبایست در جریان عمل نشان میدادیم که میتوانیم کاری صورت بدهیم.
بیسیمچی من برادر محمدزاده – از بچههای یزد – همراه چند نفر دیگر به شهادت رسید. من کنار جنازه محمدزاده نشستم، دستم را به خون او زدم، به پیشانی بچهها کشیدم و گفتم: «باید به خون شهید محمدزاده قسم بخوریم که تا آخرین فشنگ میجنگیم و تا آخرین قطره خون ایستادگی میکنیم.»
همگی قسم خوردیم. چند تانک عراقی دورتر از پاسگاه مانور میدادند: دور خود میگشتند، پیش میآمدند و عقب میرفتند. بچهها در شیب تپهها درگیر شدند. وضعیت خوبی داشتیم. یکی از بسیجیها، تانکی را زد. تانک که آتش گرفت، بقیه هجوم آوردند و بنا گذاشتند به کوبیدن. چند نفر از ما با توپ مستقیم تانک به شهادت رسیدند. عدهای مجروح شدند. من هم مختصری زخم برداشتم؛ ولی به روی خود نیاوردم. نگذاشتم بچهها زخم سینهام را ببینند. نمیبایست میدیدند. به فکر وصیتنامه افتادم. میبایست فرصتی پیدا میکردم و مینوشتم. آن فرصت را چند دقیقه بعد به دست آوردم. نوشتم:
با سلام به امام و با سلام به مردم. قصرشیرین، قصری است که شیرینی شهادت را برای محمدزاده به ارمغان آورد. و قصرشیرین، قصرشیرین شهادتها شده است و…
عراقیها عقبنشینی کرده بودند؛ اما هنوز پاسگاه پیروزخان در خطر محاصره بود. همراه نیروهای بسیج و سپاه و ارتش آنقدر پیش رفتیم که مطمئن شدیم دیگر پاسگاه به محاصره نخواهد افتاد. آنجا با یکی از ستوانهای ارتش آشنا شدم. او خیلی کمک کرد.
با بیسیم به مالکیان خبر دادیم که پاسگاه را آزاد کردهایم. غروب روز یکم مهرماه بود. عراق آن شب فقط با توپخانه کوبید.
خبر روز دوم مهرماه، جدیتر ازروزهای قبل بود. سربازان عراقی، پاسگاههای «قلعهسفید» و «برارعزیز» را تصرف کرده و خودشان را به سمت جاده قصر به سرپل ذهاب رسانده بودند. این اطلاعات را از آقای مالکیان به دست آوردم. با این حساب، ما در دایرهای بزرگ به محاصره افتاده بودیم؛ منتها هنوز این دایره بسته نشده بود. آقای مالکیان دستور داد که عمده یا تمام نیروهای خود را جمع کنم و برای مأموریت جدید آماده شوم. این زمانی بود که جاده قصر – سرپل بسته شده و درگیری در قصر به اوج خود رسیده بود؛ یعنی عراقیها در ده کیلومتری پشت سر ما بودند. اینجا هم که آنها را روبهروی خود داشتیم. ما در دل دشمن میجنگیدیم.
پاسگاه پیروزخان را رها کردیم و آمدیم به مقر سپاه. نیروها را وارد مقرنکردم. اول خودم رفتم و گشتی زدم و وارد شدم و با آقای مالکیان صحبت کردم. در این هنگام، هواپیمای میگ عراقی، حیاط سپاه را بمباران کرد. تعدادی از برادران بسیجی، داوطلب و پاسدار، از کمر به دو نیم شدند. وضعیت خونباری در محوطه سپاه به وجود آمد. بوی خون و باروت، فضا را آکنده بود. من نگران نیروهای خودم شدم. بچهها را پشت پمپبنزین منهدم شده نگه داشته بودم. آقای مالکیان در آن شرایط از وضعیت بچههایم پرسید. خاطر جمعاش کردم که پناهگاه خوبی دارند. تصمیم گرفتیم جاده قصر – سرپل را پاکسازی کنیم. محاصره میبایست شکسته میشد.
با بچههای ارتش هماهنگ شدیم. در طراحی کلی عملیات قرار شد که نیروهای من از یک جناح و گردان مالک اشتر از لشکر ۸۱ زرهی ارتش از جناح دیگر وارد عمل شوند. ارتشیها تانک داشتند. این نقطه روشنی بود برای ما. وقتی به سوی پاسگاه برارعزیز حرکت کردیم، خبردار شدیم که نیروهای گردان ۲ سپاه تهران به فرماندهی برادر مصطفوی وارد عمل شده و تلفات زیادی دادهاند. کم و بیش به مواضع دشمن نزدیک شده بودیم که یکی از پاسداران گردان ۲ سراسیمه آمد و خبر داد که مصطفوی اسیر شده است. پرسیدیم: «چطور؟»
گفت: «ما خبر نداشتیم که عراقیها تا این حد پیشروی کردهاند. وقتی تانکهای آنها را دیدیم، خیال کردیم که نیروهای خودی هستند. بنابراین خیلی به آنها نزدیک شدیم؛ آن هم بی درگیری. وقتی به تیرس رسیدیم، آنها شروع کردند به زدن. در نتیجه عدهای زخمی شدند وعدهای به شهادت رسیدند و فرمانده ما هم به اسارت درآمد.»
گویا فقط همین برادر، جان سالم به در برده و خودش را به ما رسانده بود.
ما در دو سمت جاده مستقر شدیم. من با دو نفر از آرپیجی زنها حرکت کردم و رسیدیم به تپهها. موضع گرفتیم. بچهها به سوی تانکها شلیک کردند و موفق نشدند. عراقیها، موضع ما را پیدا کردند و روی ما آتش ریختند. کمی عقب رفتیم تا با نقشه بهتری وارد عمل شویم. خودم را رساندم به گردان مالک اشتر. ادیبان – فرمانده گردان – را دیدم و او را در آغوش کشیدم. وقتی او را دیدم، انگار خداوند قدرت عجیبی در من به وجود آورد. زمانی که در کرمانشاه کار ستادی میکردم، با او آشنا شده بودم. با او چاق سلامتی کردم و گفتم: «همانی هستم که در پادگان از نیروهای شما بازدید کردم.»
پرسید: «اینجا چه میکنی؟»
گفتم: «مسئول نیروهای بسیج هستم و آمدهام به کمک شما. شما کجا بودید؟»
گفت: «ما بین پاسگاههای قلعه سفید و برارعزیز با عراقیها روبهرو شدیم و رسیدیم به اینجا.»
ادیبان ۶۰ – ۷۰ نفر نیرو داشت و چند خمپاره انداز ۱۲۰ و مقداری مهمات دیگر. وضع گردانش بد نبود. گفتم: «ما حدود ۵۰-۶۰ نفریم. فکر میکنم که باید یک خط دفاعی تشکیل بدهیم.»
با نظرم موافق بود. بین تپههای برارعزیز وعمود بر جاده قصر – سرپل، خط پدافندی تشکیل دادیم. جالب این بود که رو به شرق (ایران) موضع گرفته بودیم. عراق پشت سر ما بود.
ادیبان با سرهنگ اتحادیه یا سرهنگ بدری در پادگان ابوذر سرپل تماس بیسیمی داشت. متوجه شدیم که واحدهایی از تیپ یک لشکر ۷۷ مشهد آماده هستند تا از سرپل به سمت ارتفاعات بیایند و در قراویز و برارعزیز عملیات کنند.
با این توصیف، ما در قسمت غربی، و نیروهای لشکر ۷۷ در قسمت شرقی عمل میکردند تا محاصره شکسته شود.
بعدازظهر دوم مهر، تمام نیروهای ارتش و سپاه و بسیج و داوطلب مردمی آماده نبردند شدند. کل جمع ما به ۱۵۰ نفر میرسید. ادیبان گفت: «برای تهییج نیرو سخنرانی کن تا با روحیه وارد میدان شوند.»
نماز ظهر و عصر را خوانده و ناهار را – که لیمو شیرین و هندوانه بود – خورده و کمی استراحت کرده بودیم. من نمیتوانستم سخنرانی کنم. سابقه این کار را نداشتم. در ثانی، درستتر این بودکه ادیبان حرف بزند. بچهها را از سنگرها بیرون آوردیم. از ادیبان خواستم خودش سخنرانی کند. او هم قبول کرد.
پس از آنکه صحبتش را شروع کند، درباره رمز عملیات حرف زدیم. او گفت: «رمز عملیات این باشد: عقابها میستیزند.»
کمی تأمل کردم. برای من عجیب بود؛ چون ما رمزهای دیگری انتخاب میکردیم. مثلا در باغ فلاحت، رمزمان «الله اکبر» بود. گفتم: «ادیبان، میتواند رمز دیگری باشد. این جمله غریبی است.»
گفت: اشکالی ندارد. رمز را میگذاریم: «گرگها گرسنه هستند.»
دیگر اصرا نکردم و گفتم: «باشد. همین رمز عملیات است.»
ادیبان برای بچهها صحبت کرد و گفت: «ما امشب مثل گرگهای گرسنه به دشمن حمله میکنیم. او وارد خاکم میهن ما شده و همه جا را نابوده کرد. ما آنها را از این خاک مقدس بیرون میرانیم. قصر شیرین عزیز در محاصره عراقیهاست و امید رهایی این شهر، در گرو همین عملیات است. شما رزمندگان و غیور مردان، تنها امید مردم قصر و سرپل هستید و نیروهای مسلح به عملیات شما چشم دوختهاند…»
بعد طرح مانور عملیات را شرح داد. قرار بود ما از سمت جنوب و آنها از سمت شمال جاده وارد عمل شوند. آرایش نیروهای من نسبت به آنها پراکندگی بیشتری داشت. آنها از سازماندهی منظمی برخوردار بودند.
سر شب با دشمن درگیر شدیم؛ البته فقط نیروهای ما. فهمیدیم که نیروهای شمال جاده هنوز به دشمن نرسیدهاند. ظاهرا آنها با آرایش خاص نظامی حرکت می کردند. دشمن روی تپهها مستقر بود و ما داخل شیارها و لابهلای تپهها بودیم. با موشک آرپیجی، سنگرها و مواضع آنها را درهم میریختیم. نفرات دشمن چندین برابر ما بود. باران گلوله بر سر ما بارید؛ از تانک و خمپاره گرفته تا تفنگ های سبک. گروهی از بچههای ما زخمی شدند. هنوز از شمال جاده خبری نبود. به ادیبان بیسیم زدم و وضعیتم را گفتم. ادیبان گفت: «بهتر است که عملیات را متوقف کنیم.»
مجروحین را برداشتیم و راه افتادیم. وضع عدهای از زخمیها وخیم بود. میبایست آنها را به جایی میرساندیم. برگشتیم به موضعی که سرشب از آنجا حرکت کرده بودیم. در عملیات ناکام شدیم! در این سوی، من و ادیبان، و در آن سوی هم گردانی از لشکر ۷۷ مشهد، کاری از پیش نبردیم. اگر حلقه محاصره شکسته میشد و الحاق صورت میگرفت، آن وقت به کمک هم قصر شیرین را نجات میدادیم.
نزدیک صبح، زخمیها را پشت وانت سیمرغ خواباندم و به طرف قصر شیرین حرکت کردم. این تنها راهی بود که میتوانستم بروم. میدانستم که اوضاع قصر مناسب نیست. حدس میزدم که باید در چنگال دشمن باشد؛ ولی باز حرکت کردم. رفتن بهتر از ماندن بود. وانت در اصل ما خلبانهای هوانیروز بود که به دست ما افتاده بود؛ البته نه خیلی ساده! جاده پر از پستی و بلندی بود. بچههای سعی میکردند زیاد ناله نکنند. پشت تپهای مشرف به شهر ایستادم تا وضعیت را بررسی کنم. لازم بود با احتیاط عمل کنیم. رفتم به سمت ارتفاعات منبع آب. شهر کاملا دیده میشد. تانکها دور تا دور شهر مستقر بودند و مانور میدادند.
تعدادی هم در خیابان اصلی ایستاده بودند. صدای داد و فریاد عراقیها به گوش میرسد. فقط آنها نبودند که فریاد میزدند. مردم شهر هم شیون میکردند: زن، بچه، پیر و جوان، و مردی بر سردار بود. عراقیها مردم را میترساندند. هوایی شلیک میکردند. حتی لوله تانکها را پایین میآوردند و رو به مردم نشانه میرفتند.
مردها را رو به دیوار نگه داشته بودند. پیرها را از جوانها سوا میکردند. زنان و بچهها را هم در گوشهای دیگر نگه میداشتند. آنچه دیده میشد، هول و هراس و ناامیدی بود. تنها دست خدا میتوانست مردم را نجات دهد. مردی که بر سر دار بود، کسی نبود جز روحانی و قاضی شهر؛ یعنی آقای شریعت. کسی نمیتوانست بجنبد. من دست های کوچک بچهها را میدیدم که به علامت تسلیم بلند شده بود. مردها را رو به دیوار میدیدم؛ همچنین صورت زخمی پیرمردها را. عراقیها با قنداق تفنگ به سر و صورت مردم میکوبیدند و دم به دم رو به آسمان شلیک میکردند. برای آخرین بار به جنازه آقای شریعت نگاه کردم و برگشتم پیش بچهها. اگر آنها را بر میگرداندم، به یقین شهید میشدند. فکر کردم که با اسرا چه خواهند کرد؟ اسرا زخمی بودند. چه کسی میتوانست از آنها پرستاری کند؟ در دل دشمن بودیم. هیچ راهی نمانده بود. وضعیت شهر را برای بچهها توضیح دادم. گفتم: «اگر بخواهیم از خط و جبهه دشمن بگذریم، به احتمال زیاد جان سالم به در نخواهید برد. اگر به اسارت آنها در بیایید، شانس زنده ماندنتان زیاد است.»
آنها را روی زمین گذاشتم، به خدا سپردمشان، سوار شدم و برگشتم.