برای بازدید از سوریه، قرار شد به این کشور برویم. آنچه در پی می آید گزارشی از این سفر است:
به محض پاسخ گفتن به خوشامد مهمانداران و خدمه هواپیما، چشمم افتاد به چند روزنامه انگلیسی که از قضا دو نسخه از آنها از روزنامه «تایمز» بود: تایمز اصلی، تایمز خاورمیانه.
بعد که پیاده شدیم، به خبرنگار یکی از دو روزنامه قدیمی ایران گفتم: کاش مدیران روزنامههای مهم ایران، به جای دعوا با یکدیگر یا بیان سخنان بعضا تند، گاه-گاهی کنار همدیگر مینشستند و از دغدغههای مشترک میگفتند. اگر چنین میاندیشیدند و رفتار میکردند، یکی از ثمراتش این بود که هماکنون ما روزنامههایی داشتیم به زبانهای گوناگون با تراز جهانی و در آن صورت، دیگران هم به مانند ما میتوانستند در هواپیما یا جاهای دیگر، کیهان انگلیسی، اطلاعات خاورمیانه، جامجم عربی، همشهری فرانسوی و … بخوانند.
آیا هماکنون کسی میتواند بگوید که ما روزنامههایی به زبانهای بینالمللی داریم؟ صاحب این چنین پندارهایی باید به صفت «تراز بینالمللی» توجه کند؛ شاید با ما هم دغدغه شود!
در صندلی کناری من، خانمی نشسته بود که چه چینی بود یا ژاپنی، کلمهای سخن نگفت و تا دبی فیلم نگاه کرد، ولی نفر سمت راستیام را به حرف واداشتم که مقیم استرالیا بود.
او میگفت: پس از گران شدن دلار، بسیاری از خارج نشینان آمدهاند ایران به خرید ملک و …؛ البته منظورش از خیلی، دوستان و آشنایانش بود. از استرالیا بسیار راضی و بر این باور بود که آنجا «دروغ» نیست و البته محافل دوستانه و رفتوآمد هم همچنین.
به هنگام پیاده شدن، از دیدن مسافرانی که روی صندلیهای داخل سالن فرودگاه یا پشت آنها خوابشان برده بود، شگفتزده بودیم، ولی ساعتی بعد، هر یک از ما به یکی از این دو نحو تا صبح خوابیدیم؛ خبرش را یکی از همکاران در رسانهاش منتشر کرد، ولی اندکی پس از آن حذف شد.
بقیه گروه صبح رسیدند و دوباره خوابیدیم تا ظهر که پرواز کردیم به سمت دمشق. نه در پرواز نخست و نه در پرواز دوم، هواپیمای شرکت الامارات نامی از ایران نبرد و به ایرانیان خوشامد نگفت؛ این در حالی بود که نام هفت کشور را برد.
یکی از کارکنان سفارت ایران در دمشق و یکی، دو نفر از نمیدانم کدام اداره سوریه به استقبال گروه آمدند. شام اول را در «شام» مهمان سفارت بودیم. سفیر نبود. گفتند کسالت دارد. یکی از کارشناسان سفارت درباره اوضاع سوریه توضیحاتی داد و همکار ایشان هم به اجمال برنامه را خواند.
صبح روز نخست با باران لطیفی که میبارید به بیمارستان نظامی دمشق رفتیم. آنجا به قاعده، فرمانده داشت. فرمانده جراح متخصص بود و مسیحی؛ مرد فرهیختهای بود و توضیحاتی داد از تلخی رخدادهای این روزهای سوریه. درست همان هنگام که گروه خبرنگاران ایرانی در اتاقش بودند، خبر کشته شدن یکی از نظامیان سوری را به او دادند.
وانمود میکرد که خبر را نشنیده است و با این که شنیدن این خبرها برای پزشکان عادی است؛ سهمگین بود گویا خبر برای او، چرا که اندکی تعادلش را از دست داد و نه همچون نظامیها که مثل یک رئیس بیمارستان از وضعیت بیمارانش با ما سخن گفت.
کارکنان سفارت ایران از برخورد بسیار صمیمانه او تعجب کردند و گفتند نظامیان سوری به قاعده، باید خشک و رسمی سخن بگویند. به گمانم دلیل رفتار او سه چیز میتوانست باشد: ۱- ما مهمانان او بودیم از کشوری چون ایران که نزدیکترین دوست آنهاست؛ ۲- خبری که در آغاز ورود ما به او دادند، احساسات او را مجروح کرد و از خشکی رفتارش کاست؛ ۳- حجم سنگین رنج بیسابقهای که او در آن روزها بر دوش کشیده بود. شاید این سهمگین ترین تجربه دوران کاری او بود. گویی خبرنگاران ایران برای او مهمانانی بودند که میشد سر بر شانههایشان نهاد و اندکی دوش خود را سبک کرد.
سپس رفتیم به اتاق زخمیها. دیدن اولی و دومی برایم ممکن بود، ولی هر چه جلوتر میرفتیم، این کار دشوارتر میشد. به تلطیف فضا میکوشیدم از آنجا و آن زاویه که مجروحان بر تخت افتاده بیرون و باران را نگاه میکردند، بیرون و باران را بنگرم.
دیدن چهره مجروحان دشوار بود، ولی چهره زنی که فرزندش کشته شده بود و شوهرش بر تخت افتاده بود، بعید است که جز با آلزایمر از یادی برود. زن و شوهر علوی بودند و لباش پوشیدنش، شبیه عشایر ایران بود. از دیدن این بانو و دیگر لباسهای محلی زنان، صورت و اندام مردان و نوع غذایشان، همیشه این نظریه در ذهنم تقویت میشد که لرها و کردها چندین قرن پیش از سوریه به ایران آمدهاند.
عصر همان روز، سران و بزرگان عشایر سوریه آمدند. از طرز سخن گفتنشان میشد رتبه اجتماعیشان را دریافت. یکی از آنان میگفتند شاهزاده است. لباسش از همه متمایز بود؛ حرف زدن و نگاه کردنش هم مؤید این موضوع بود.
ارسطو گفته بود که طنز کار فرادستان نیست. این جلسه را میشد آزمون این سخن ارسطو قرار داد. ذرهای ناآرامی یا طنز در این دو ساعت در کار و رفتار شاهزاده سوری و برخی از سران قبایل مهم نبود. در عوض، رئیس یک قبیله کوچک کمی شوخی کرد و دایم در صندلیاش جابجا میشد. حرف همه جمع، یکی بود. دوستان به هر چیزی تفسیرش کردند، جز «بیعت».
اما به گمانم، در واقع سخنان سران عشایر سوریه «تجدید بیعت»ی بود با حکومت کنونی سوریه در برابر خبرنگاران ایران و طبیعی است که بیعت را معمولا به یک عبارت بیان میکنند و این رخداد در تاریخ ایران هم بارها پیش آمده است. سران طوایف و قبایل سوری میخواستند از طریق ما، بیعتشان را به گوش مخاطبان ما برسانند.
فردا صبح به حرم بانو زینب ـ که بر او و همه اهل بیت درود باد ـ مشرف شدیم.
از خاطرم گذشت که: غربت دوباره حرم اهل بیت در شام! و نهیب زدم بر خود: چنین مباد!
در حیاط حرم، یک خراسانی برای گروهی از زایران همشهریاش میخواند که صدایش به راحتی و روشنی چشمهساران بود. خیلی سردم بود و نتوانستم در میانشان بنشینم. در حرم بانو زینب، جز یک نفر، حال و هوای دوستان درست عکس آن چیزی بود که گمان میرود. آنان که گمان نمیرفت، حال خوشتری داشتند و خوش میکرد دیدن کارهایشان در حرم، حال هر بینندهای را.
پس از نماز ظهر رفتیم به دیدن شریعتی که در قبرستان شیعیان دمشق، ضلع شمال غربی حرم بانو زینب (س) با سکوت هم سخن بود.
عدهای از دوستان نیامدند. خادم قبرستان، به آمدگان گفت که خودش جنازه را به خاک دمشق امانت داده است و افزود که نمازش را آقا موسی خواند.
گفت، به آقای صدر گفته است کاش کار حزبی نمیکردی. در مقبره دکتر را بر ما گشود. خوش گذشت کنار شریعتی.
روز جمعه به سخنان خطیب مسجد اموی گوش سپردیم که ترکیبی بود از تفسیر، منطق، اخلاق و سیاست. برای دوستان خستهکننده بود، ولی برای من تازه مینمود که همهاش به یاد سهروردی بودم.
سخنانش با فاصله البته، نسب به سهروردی میرساند. ناگفته نماند که بیشتر فقیه و مفسر بود تا خطیب یا فیلسوف؛ درست به عکس مفتی سوریه که یکی دو روز بعد دیدیمش.
مفتی سوریه، بر خلاف انتظار، فقه در سخنانش کاملا گم بود، آن هم در زیر عرفان و فلسفه و تفقه؛ البته نه تفقه به معنای مصطلح که به معنای اصلیاش. و هنگامی که به او گفتم سخنانش، یادآور ابنعربی و سهروردی است، گل از گلش شگفت و گفت: این کشف شماست. من شاگرد ابنعربیام.
مفتی سوریه بیش از انتظار از خرد بهره داشت و در شگفت بودند همه همراهان و ندیدم کسی از دوستان که تحسین خود را نسبت به او پنهان کند.
این را هم بگویم که یکی دو هفتهای بیشتر از قتل پسر دانشجوی مفتی سوریه نگذشته بود، هنگامی که ما به دیدارش رفتیم. گفت: پس از آن که وعدههای شیرین برای پناهنده شدن به کشورهای عربی را پس زده، پسرش در خون غلتیده است.
اما حکایت ترور پسرش را مثل دیگر سخنان و خاطرات، بیخمی در ابرو میگفت. در پایان اما وقتی یکی از دوستان از طرف جمع، دوباره به او تعزیت گفت، گویی در هم شکست که همه تعزیت را چشم بر هم بست و خیس بود چشمانش وقتی به ما نگاه کرد و این سخت جمع را منقلب کرد؛ مرد هشیار و استواری بود مفتی اعظم سوریه.
غیر از این، چند دیدار دیگر هم رخ داد. از جمله با معاون فرهنگی بشار که زنی بود؛ و وزیر اعلامشان که گفت در گذشته روزنامهنگار بوده است و عادات روزنامهنگاری هنوز از سرش درنیامده بود؛ و یک مسئول عالیرتبه امنیتی که به یکی دو پرسش بیشتر پاسخ نگفت؛ و معاون وزیر خارجه این کشور.
هرچند نفر، برای ما نزدیک یک ساعت سخنرانی کردند؛ همه هم عین هم. همه محتوای سخنرانی را ما میدانستیم اما ادب مهمانی حکم میکرد بشنویم. مسئول امنیتی از روی دست نوشته خواند؛ اما بقیه از روی متنهای تایپی.
پرسشهای دوستان به یادم نمانده است، ولی وقتی از معاون فرهنگی اسد، که از قدمای حزب بعث بود، پرسیدم چرا حزب متبوع شما جوانگرایی را در عمل جدی نمیگیرد و دوست داشتم بگوید، دست کم، به زودی جدی خواهیم گرفت، او به توجیه این کار پرداخت و چنان سخن گفت که گویی سیاستمداران بیشتر عالم که به انتقال بین نسلی وفادارند، همگی در اشتباهند و از حکمتهای ثبات سنی در حزبهای خود پاک بیخبرند.
از معاون وزیر خارجه هم پرسیدم که برای غرب و دشمنان شما کدام یک از این سه گزینه مناسبتر است: تعویض دولت مستقر با مخالفان، جنگ داخلی و یا تجزیه سوریه، بقای حکومت کنونی اما به شکل منعطف تر و تضعیف شده؟
او در مواجهه با صراحت واقعیت گفت که دشمنان پیشتر به دنبال سناریوی نخست بودند، ولی اکنون سناریوی سوم را باید به خواب ببینند و از سناریوی دوم چیزی نگفت.
در توضیح به معاون وزیر خارجه گفتم: تحلیلگران بر این باورند که اگر حزب بعث حاکم تضعیف شود، به سود کسانی نیست که شما اعلام میکنید در تقویت معارضان سوریه میکوشند، زیرا تجزیه یا جنگ داخلی، منطقه و به ویژه مرزهای سوریه را ناامن و پر خطر میکند؛ و جایگزینی معارضان با حکومت مستقر هم اخوانالمسلمین و افراطیها را در این کشور بسیار قدرتمند میکند و این در حالی است که قدرت گرفتن اخوان در سوریه موازنه قوا را به اندازهای به هم میزند که خوشایند کمتر دولتی در جهان است و قدرت گرفتن افراطیهای نزدیک به القاعده هم مشکل جنگ درونی (ناامنی و پر خطر شدن مرزها) را به دنبال دارد و باز هم القاعده را در منطقه به درجهای از قدرت میرساند که کمتر دولتی دوست دارد به آن تن دهد؛ بنابراین، بازیگران منطقهای و جهانی باید به بقای حکومت کنونی در سوریه راضی باشند. دوستان شما البته این دولت را قوی میخواهند؛ اما رقبا و دشمنانتان خواهان منعطفتر شدن شما در معادلات جهانی، اما مسلط به اوضاع داخلی هستند.
در طی این سفر، از روزنامه «البعث» سوریه هم بازدیدی داشتیم؛ البته تنها با مدیر آن. دوستان دوست داشتند که تحریریه را هم ببینند و با نویسندگان روزنامه دیداری داشته باشند که نشد.
مدیر روزنامه در سخنانش چند بار گفت: «اشتباه کردیم»؛ یکیش درباره بالا بردن سطح روابط سیاسی و اقتصادی با دولت ترکیه بود.
به باور او، نباید حکومت سوریه تا این اندازه خوشبینانه به حزب حاکم در ترکیه نگاه میکرد. در مجموع گمان میکنم افراد حزب بعث خیلی درگیر گذشته بودند؛ همهشان. حتی یکی از مهمترین مسئولان امنیتی سوریه هم بیش از اندازه به گذشته توجه داشت. اساسا گذشته، محور سخنان همه کسانی بود که ما با آنان دیدار داشتیم. تا آنجا که به رابطه ایران و سوریه مربوط میشد، شاید یادآوری گذشته، آن هم به اختصار، لازم میبود، ولی محور قرار دادن گذشته برای تبیین وضعیت جاری در سوریه، اشتباه مهلکی است.
به عبارت دیگر، اگر قصد مسئولان سوریه از طرح مسائل گذشته، الغایی و برای جهت دادن به ذهن خبرنگاران ایرانی بوده باشد، کارشان تا اندازهای توجیه شدنی است؛ اما به راستی اگر برای تبیین وضع موجود و نیز تصمیمسازی و تصمیمگیری برای اقدام و عمل این گونه بخواهند بیندیشند، بی تردید در راه اشتباهی درحرکتند. آنچه اینک در منطقه خاورمیانه و از جمله سوریه در جریات است، نه بر پایه گذشته که معطوف به آینده و برای ساخت آینده است و مسئولان سوری برای درک درست از ذهنیات و اهداف بازیگران منطقهای و جهانی باید به این امر بجد توجه داشته باشند.
افزون بر آنچه گذشت، در سوریه با یکی، دو مسئول دیگر هم دیدار داشتیم و در بازار هم با مردم جسته و گریخته گفتوگوهایی می شد که در قالب چند نکته، من دریافتهای خود را با یکی از دستیاران ارشد بشار اسد در میان گذاشتم.
آخرین دیدار ما در کاخ ریاست جمهوری با یکی از دستیاران ارشد حافظ اسد و پسرش بشار بود؛ فردی بازیگوش، باهوش، نکتهسنج و حاضرجواب. همراهان میگفتند که از معتمدان بشار است و در بخش فرهنگی و رسانهای قدرت و نفوذ بسیاری دارد.
پیش از هر چیز، ضرورت داشت یادآوری کنم که مرزهای جغرافیایی سوریه، مرزهای راهبردی ایران است و نیز بگویم که مدیران عالیرتبه حکومت ایران و نخبگان دانشگاهی کشور ما بجد به این مسأله باور دارند و بر اساس آن رفتار میکنند.
اما نکتهها:
۱ ـ مسئولان سوری همچون مسئولان بسیاری از کشورهای منطقه، نقد را با تخریب مساوی میدانند و حداقل در برابر نقد، کم حوصله میشوند و بیشتر علاقه به حرف زدن یک طرفه دارند و شاید به همین دلیل، بیشتر وقت ملاقات ما با آنان به سخنرانی میگذشت؛ چیزی که گویا برای آنان «عادت» بود و برای همین، لازم نمیدیدند به هیچ چیز درباره آن بیندیشند؛ مثلا هیچ یک از ایشان نباید از خود پرسیده باشد: آیا سخنرانی یک طرفه بهترین وسیله برای رسیدن به هدف از این ملاقات است یا باید تدابیر بهتری اندیشید؟!
دستیار اسد این نکته را نه کاملا رد کرد و نه کاملا پذیرفت؛ اما چند بار در فواصل گوناگون آن را تکرار کرد تا جایی که این کار اسباب خنده و شوخی دوستان شد.
۲ ـ رسانههای سوری نه در حد تاریخ و فرهنگ سوریه است و نه در حد نیاز امروز این کشور، نه در تعداد و نه در کیفیت.
این نکته را ایشان کاملا پذیرفت و به شوخی گفت ما دو و نیم شبکه تلویزیونی داریم.
۳ ـ اصلاحات در سوریه نباید به گونهای باشد که مردم احساس کنند صوری است. اصلاحات باید با درک و به رسمیت شناختن تفاوتها و رو به آینده باشد.
۴ ـ حزب بعث نیاز به جوانگرایی دارد به هزار و یک دلیل و در این زمینه کوتاهی شده است.
ایشان با پذیرش این سخن گفت: حزب بعث در سوریه، قدرت را در دست دارد و به آفات این امر مبتلاست، ولی در کنگره آتی حزب به این موضوع پرداخته خواهد شد.
۵ـ اسد از حزب بعث و بقیه اعضای حکومت، اصلاحطلبتر است و واقعیتهای جامعه سوریه، حق را به بشار میدهد و دیگران باید با او همراهی کنند.
۶ـ مردم و حتی برخی از مدیران حکومت سوریه باید توانایی روحی و روانی خود را برای گذر از وضعیت کنونی بالا ببرند.
در پاسخ به این نکته، ضمن تأیید اصل مطلب گفت، شما در این زمینه تجریه سی ساله دارید؛ اما شرایط کشور ما هرگز به این دشواری نبوده است.
دستیار بازیگوش اسد اما به آینده خوشبین بود و حکومت سوریه را چون خود جوان و چالاک میدید.